... ما یه جمعی هستیم ... به جز من که نخاله هستم بقیه همه دارن میرن بالا بالاها ... اونجایی که حتی چشام من هم نمیتونن دنبالشون کنن ... میرم پیششون زانو میزنم ... حرف میشنوم ... نازم میکنن ... منو با این فلاکتم میبینن ... هیچی هم نمیگن ... نمیدونم دارم چی میگم ... فقط یه خواهش از همتون دارم، از همهی اونایی که میاین گاهی به من سر میزنین ... آقای یوسفی عزیز من، تاج سر من، استاد من، سرور من ... ای الهی من فدای خاک پاش بشم ... سرطان خون گرفتن ... دکترا هم جوابش کردن ... نمیدونم ... از پارسال تا الان تحت درمان بود ... الان میگن دیگه جواب نمیده ... میگن به هر چی که معتقد هستین متوسل شین و دعا کنین همین! شما رو به خدا هر کی داره اینو میخونه براش دعا کنه، من میدونم که با دعای من و امثال من هیچی درست نمیشه ... شما که قلب پاک دارین، دل مهربون دارین و خدا صداتون رو میشنوه ... شما رو به خدا تو خلوتاتون ... سحرهاتون ... گریههاتون ... تنهاییهاتون ... ته نمازاتون دعا کنین... دعا کنین که ما رو به این زودیا تنها نذاره ... من هنوز خیلی کوچیکم ... بچهام ... طفلم ... نمیدونم چه سرّیه ... اون که قربونش برم ما رو از محضر خودش رونده ... همهمون رو تو غیبت گذاشته ... همه غایب هستیم ... کی ظهور ما به محضرش برسه خدا میدونه ... الان هم یکی یکی داره اینا رو از غیبت در میاره ... پس ما، من چیکار کنم ها؟ یکی نیست بهم بگه من چیکار کنم؟
خدایا!
به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژندهی خود را ...
الهی! قلبی مهجور و عقلی معیوب و نفسی مغلوب و هوایی غالب و طاعتی قلیل و معصیتی کثیر ... فکیف حیلتی ... فکیف حیلتی یا ستار العیوب ... بیا نگام کن ببین چجوری هستم؟ چطوری میخوای منو ببخشی هان؟ ... یا ستار و یا ستار و یا ستار ... مولای مولای! انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی ... آخه غیر از تو ارباب من! کی میخواد به این بندهها رحم کنه ها؟ ... مولای مولای! انت العزیز و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا العزیز ...
صبح زود از خواب پاشدم. مثل هر یکشنبه و سهشنبهی دیگه. تو جام اینور و اونور شدم و ... ساعت ۷:۰۰ بود که رسیدم آزادی. هوا خوب بود. واقعا ملس بود. راه افتادم برم دانشگاه ... ۷:۲۰ دقیقه بود که رسیدم دانشکده. از پلههای سوت و کورش رفتم بالا. در کلاس ۳۰۳ باز بود ... دیدم دکتر دورعلی تنها اونجا وایستاده. منم رفتم نشستم بر دلش ... گفتیم و خندیدیم و ... کمکم بچهها اومدن و ... گفتیم و خندیدیم و ...
دکتر گفت: الان حس میکنم که وقتی من دیر میام شما چه عذابی میکشین! منم همینجوری گفتم: استاد وقتی هم تشریف میارین باز هم همون عذاب رو میکشیم! خندید و ...
بهم نزدیک شد و گفت: پسر! یه چیزی بهت میگم که برای همیشه تو زندگیت آویزهی گوشت کنی! گفتم بفرمایین! گفت: تو زندگیت اگه حتی داشتی شلاق میخوردی، لذت ببر!
آنانکه آفتاب را، به زندگی دیگران ارزانی میدارند، نمیتوانند خود از آن بیبهره باشند. سر جیمز باری |
Those who bring sunshine Sir James Barri |