:: باشد اندر پرده بازیهای پنهان... ::

صبح زود از خواب پاشدم. مثل هر یکشنبه و سه‌شنبه‌ی دیگه. تو جام اینور و اونور شدم و ... ساعت ۷:۰۰ بود که رسیدم آزادی. هوا خوب بود. واقعا ملس بود. راه افتادم برم دانشگاه ... ۷:۲۰ دقیقه بود که رسیدم دانشکده. از پله‌های سوت و کورش رفتم بالا. در کلاس ۳۰۳ باز بود ... دیدم دکتر دورعلی تنها اونجا وایستاده. منم رفتم نشستم بر دلش ... گفتیم و خندیدیم و ... کم‌کم بچه‌ها اومدن و ... گفتیم و خندیدیم و ...

دکتر گفت: الان حس می‌کنم که وقتی من دیر میام شما چه عذابی می‌کشین! منم همینجوری گفتم: استاد وقتی هم تشریف میارین باز هم همون عذاب رو می‌کشیم! خندید و ...

بهم نزدیک شد و گفت: پسر! یه چیزی بهت میگم که برای همیشه تو زندگیت آویزه‌ی گوشت کنی! گفتم بفرمایین! گفت: تو زندگیت اگه حتی داشتی شلاق می‌خوردی، لذت ببر! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد